شبانه ها



دبیرستانی که بودم همیشه از لابه‌لای حرفای مامان بابام و دوستاشون می‌شنیدم که چقدر دانشگاه رفتن خوبه و  دوره دانشجویی چه دوره فوق‌العاده‌ایه. بین حرفاشون از همه بیشتر به دوره لیسانس اشاره می‌کردن. می‌گفتن هیچی دوره لیسانس نمی‌شه. هیچ دوستی‌ای دوستیای لیسانس نمیشه. می‌گفتن صبح تا شب با یه سری آدم زندگی می‌کنی. یهو می‌بینی چهار سال گذشته و اون آدما اندازه خونوادت برات عزیز شدن و دل کندن ازشون برات دردآورده. هنوزم این توصیف رو از خیلیا درباره لیسانسشون می‌شنوم و توی خیلی از روابط دوستی عمیقشون رو می‌بینم. 

اما امروز می‌خوام از لیسانس خودم بگم. از تفاوت‌هایی که لیسانس من با اطرافیانم داشت. 

هجده ساله بودم و با کلی ذوق برای مستقل و دانشجو شدن به تهران اومده بودم. تصورم از دانشگاه، پردیس دانشگاه چمران و جندی‌شاپور بود که بابا اونجا درس می‌داد  و توی ذهنم وارد یه پردیس دانشگاهی بزرگ می‌شدم. جایی که دختر و پسر توی یک کلاس بودن،‌ دخترا مانتوهای ساده با رنگای شاد می‌پوشیدن. از همه مهم‌تر آرایش می‌کردن و شلوار جین تنشون بود. از یه محیط تک جنسیتی و پر از فشار به اسم دبیرستان دخترونه اونم از نوع تیزهوشانش بیرون اومده بودم و فکر می‌کردم قراره وارد یه محیط روشنفکرانه و شاد بشم. 

ساختمون دانشکده رو که دیدم توی ذوقم خورد. نه تنها یه پردیس بزرگ نداشت، نه‌تنها توی یه کوچه بود، بلکه دوتا ساختمون فکسنی جدا از هم بود که کوچه از وسطش رد می‌شد! یه لحظه بغض گلومو گرفت اما چون بابا منو آورده بود تا قبل از شروع ترم محل تحصیل جدیدم رو ببینم به روی خودم نیاوردم. با شجاعت لبخند زدم و گفتم چقدر خوبه. بابا اینا هم فردای اون روز با دل راحت که من از پس خودم برمیام برگشتن اهواز.

روز ثبت نام تنها بودم. باید می‌رفتم دانشکده عمران که تقاطع میرداماد ولیعصر بود. اونجا یکی از بچه‌های رشته شیمی رو همراه مادرش دیدم. وقتی فهمیدن اهوازی‌ام مادرش گفت حتما آرایش داری که اینقدر سفیدی و دستی به صورتم کشید تا به خیال خودش آرایشم رو پاک کنه. درجا کنف شد و پرسید: تو چرا اینقدر سفیدی؟

از رنگ پوستم دستپاچه شدم. حس متهمی رو داشتم که تحت بازجوییه و از دروغ گفتنش مطمئنن. نمی‌دونستم از ۱ مهر ۱۳۹۱ بارها و بارها تحت این بازجویی قرار می‌گیرم.


 آلبرت اینشتین (1879-1955) از جمله فیزیکدانانی بود که نقش بنیادین در تولد و پیشرفت فیزیک مدرن داشت. نام او به واسطه نسبیت عام و خاصش بیشتر شنیده. با این حال وی پژوهش‌های مهمی در زمینه ماده چگال نیز داشت. اینشتین در سال 1905 سه مقاله مهم در سه زمینه فوتوالکتریک، نسبیت خاص و حرکت براونی منتشر کرد. از میان این سه، پژوهش‌هایش درباره فوتوالکتریک بود که نوبل فیزیک را در سال 1921 برای وی به ارمغان آورد. 

کمتر کسی است که نام نظریه «نسبیت عام»ِ اینشتین را نشنیده باشد. نظریه‌ای شگفت‌انگیز با پیشبینی‌هایی شگفت‌انگیزتر که حقانیت آن‌ها یکی پس از دیگری طی صد سال به اثبات رسیده است. فرمول هم‌ارزی جرم و انرژی او نیز به عنوان «مشهورترین فرمول در دنیا» شناخته شده است.

خلاصه کلام آن‌که اینشتین یک اسطوره در سطح جهانی است. مظهر نابغگی و پشتکار و در ذهن بسیاری از مردم، از آن شخصیت‌هایی که از شدت نابغگی در کودکی کندذهن جلوه می‌کرده در بزرگسالی ناگهان شکوفا شده. نقل قول‌هایش اینور و آنور می‌چرخد بدون آن که کسی از داستان اصلی پشت این نقل قول‌ها اطلاعی داشته باشد. عکس پیرمرد سپیدمو با آن سبیل مضحکش  برای بسیاری از جمله خودم منبع الهام و خلاقیت است. چهره‌ای که انگار با نگریستن به آن تمام مسائل سخت فیزیکی که روی میزمان ریخته در آنی حل می‌شوند. بیراه نیست که همه بخواهند اینشتین دوم در قرن 21 باشند یا حداقل انتظار ظهور همزاد این اسطوره را بکشند. کسی که بار دیگر علم را متحول کند و دروازه‌های فیزیک «پسامدرن» را به روی ما بگشاید. 

اما ظهور اینشتین دیگر چقدر امکان‌پذیر است؟ به عبارتی دیگر، چه ویژگی‌هایی از یک انسان گمنام، یک اینشتین شماره دو می‌سازد؟ آی کیوی مشابه؟ زمینه کاری مشابه؟ شخصیت مشابه؟

چهار سال پیش فوربس مطلبی را در رابطه با Sparrho منتشر کرد.پروژه‌ای که با بررسی زمینه کاری فیزیکدانان و مقالات آن‌ها، افرادی را که زمینه کاری‌شان بیشترین شباهت را به اینشتین داشت معرفی می‌کرد. در میان این افراد، فوربس دست روی نام دکتر زهرا حقانی استادیار دانشگاه دامغان گذاشته بود. خبرگزاری‌های داخلی نیز به معرفی ایشان به عنوان اینشتین آینده پرداختند، بدون آن‌که به متن مقاله اصلی و کار پروژه Sparrho توجه کرده باشند. گفتنی است که در جهان بسیاری از افراد در زمینه گرانش و کیهانشناسی و در دنباله نظریات اینشتین مشغول به پژوهش هستند. آیا می‌توان صرف زمینه کاری مشابه، تمام آن‌ها را اینشتین آینده نامید؟

دسته‌ای دیگر هستند که مایلند شباهت‌هایی از جنس «سلبریتی بودن» میان اینشتین و سایر فیزیکدانان ایجاد کنند. مقایسه هاوکینگ و کاکو با اینشتین در این میان بسیار به چشم می‌خورد. نگاهی کوتاه به پرسش و پاسخ‌های Quora در همین زمینه داشته باشید. درباره اینشتین و هاوکینگ نزدیک‌ترین مقایسه دلالت بر این داشته که هردو آی کیو و زمینه کاری مشابهی داشته‌اند. شباهت‌ها همینجا به پایان می‌رسند. واقعیت آن است که دستاوردهای هاوکینگ و کاکو(به خصوص کاکو) را از لحاظ بنیادی بودن به هیچ وجه نمی‌توان با دستاوردهای اینشتین مقایسه کرد. 

نظر شخصی من این است که به دنبال بدل اینشتین در قرن 21 و حتی 22 و 23 نگردیم. جهان پر از دانشمندان و نابغه‌هایی است که تنها در حیطه خود شناخته شده‌اند. فیزیکدانی مانند استیون واینبرگ هم دستاوردهای بنیادین در فیزیک داشته و هم امروزه در قید حیات است؛ اما رسانه‌ها و عموم مردم کمتر به او می‌پردازند. نکته دیگر آن‌که امروز دیگر متحول کردن علم به تنهایی ممکن نیست. همانطور که در زمان اینشتین هم ممکن نبود اما کمتر کسی می‌داند که اینشتین خود به کمک دستاوردهای کسانی مانند لورنتز، پوانکاره، ماخ و . نظریاتش را تبیین نمود؛ و  اشخاصی چون ادینگتون، شوارتزشیلد، هالس و تیلور، کیپ تورن و . بودند که در اثبات پیشبینی‌های وی نقش اساسی داشتند.

خلاصه کلام آن‌که به جای گشتن به دنبال اینشتین زمانه‌مان روش علمی و همکاری کردن در پروژه‌های علمی را یاد بگیریم.


ساعت اوج شلوغی مترو تجریش است. با بی‌حوصلگی بعد از هجوم جمعیتی که برای روی صندلی نشستن هول دارند؛ سوار قطار می‌شوم. همان گوشه کنار در ورودی می‌ایستم. آنقدر خسته‌ام که حوصله ندارم موقع پیاده شدن از این و آن درخواست کنم کنار بروند. چشمانم را می‌بندم و خدا خدا می‌کنم ایستگاه‌ها زودتر بگذرند.

جانِ مریم چشماتو وا کن

منو صدا کن.

ملودی جان مریم می‌آید. چشمانم را باز می‌کنم و پسری را می‌بینم که جلوی در ایستاده و با ملودیکایی کهنه، «نازنین مریم» را می‌نوازد. 


شد هوا سپید

در اومد خورشید

وقت اون رسید

که بریم به صحرا

آی نازنینِ مریم


کم سن و سال است. بیش از ده دوازده سال ندارد. جز سویشرت سورمه‌ای کهنه‌اش، لباس گرم دیگری همراهش نمی‌بینم. همان‌جا کنار من ایستاده و از ته دلش می‌نوازد. هم‌زمان اسکناس‌هایی را که انعام گرفته محکم در دست کوچکش می‌فشارد. 


باز دوباره صبح شد

من هنوز بیدارم

کاش می‌خوابیدم

خوابتو می‌دیدم


قطار وارد ایستگاهی می‌شود. پسرک که جلوی در ایستاده، با فشار مسافرانی که می‌خواهند پیاده شوند به بیرون از قطار رانده می‌شود. دلم می‌گیرد و دعا می‌کنم برگردد. آرزویم برآورده می‌شود. داخل می‌شود و به زور سر جای قبلی‌اش می‌ایستد. ملودیکا و پول‌هایش را همچنان محکم گرفته است. جایم را به او تعارف می‌کنم و می‌گویم زود پیاده می‌شوم. با لبخندی می‌گوید: «همینجا خوبه خانم. برای خودم جا گرفته‌ام» از لطافت صدایش جا می‌خورم. برخلاف سایر پسرهای دستفروش نوجوانی که در مترو دیده‌ام، صدایی به شدت گوش‌نواز و بچگانه دارد. کم‌سن‌تر از آن است که فکرش را می‌کردم. ملودی را از جایی که قطع کرده بود ادامه می‌دهد. به آرامی روی قطعه‌ای که می‌نوازد می‌خوانم:


بیا رسید وقت درو

مال منی از پیشم نرو

بیا سر کارمون بریم

درو کنیم گندما رو


او می‌نوازد و من می‌خوانم. بی‌توجه به شلوغی اطرافمان ادامه می‌دهیم. به آخرین قسمت ملودی می‌رسیم.


خوشه غم، توی دلم

زده جوونه، دونه به دونه

دل نمی‌دونه

چه کنه با این غم

آی نازنین مریم.آی نازنین مریم.


ملودی به پایان می‌رسد. به هم لبخند می‌زنیم. در دل می‌گویم کاش بعدش «سلطان قلبم» را بنوازد که می‌فهمم باید پیاده شوم. نگاهم به نگاه پر از انتظار نوازنده کوچکم گره می‌خورد. با عجله مبلغی به دست کوچکش می‌دهم. می‌گویم: «ممنون. دیگر باید بروم» دوباره لبخند می‌زند.

***

از ایستگاه بیرون می‌آیم. موجی از هوای سرد در انتظارم است. می‌گویم کاش یک لیوان قهوه گرفته بودم. در فکرم که برای خرید یک لیوان قهوه به داخل ایستگاه برگردم یا نه که ملودی دیگری می‌شنوم. این بار از یک آکاردئون.


یه دل میگه برم برم

یه دلم میگه نرم نرم

طاقت نداره دلم دلم

بی‌تو چه کنم


صدا از آن دست خیابان می‌آید. این بار هم پسری نوجوان است، بسیار شبیه هم نوازنده کوچکم. کنار جدول ایستاده و برای ماشین‌هایی که با سرعت رد می‌شوند. می‌نوازد. همه با بی‌توجهی از کنارش می‌گذرند.بی‌اختیار پیشش می‌روم و می‌پرسم: «فقط برای ماشینا می‌زنی؟»

با شیطنتی کودکانه پاسخ می‌دهد:«اگر می‎خواهید برای شما هم می‌زنم.» و شروع به نواختن می‌کند و من همراهش وسط خیابان زیر آواز می‌زنم.


سلطان قلبم تو هستی تو هستی

دروازه‌های دلم را شکستی

پیمان یاری به قلبم تو بستی

با من پیوستی


آهنگ را تا آخر می‌زند و می‌گوید فقط همین را بلد است بنوازد. تشکر می‌کنم و می‌پرسم شکلات دوست دارد؟ با همان لحن پر از شور و شیطنت می‌گوید: «پول بیشتر دوست دارم.» می‌گویم نقد ندارم باید بروم بگیرم. به نشانه موافقت سرش را تکان می‌دهد. می‌روم و با دو لیوان شکلات داغ و مبلغی برمی‌گردم. یک لیوان و اسکناس را به دستش می‌دهم. به عنوان تشکر دوباره اوج آهنگ را می‌نوازد و من دوباره دیوانه‌وار میان آن همه آدم، درست وسط خیابان همراهش می‌خوانم.


اکنون اگر از تو دورم به هرجا

بر یار دیگر نبندم دلم را

سرشارم از آرزو و تمنا

ای یار زیبا.




تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

Tiffany فروشگاه ابزار آلات دستی و برقی دختری تنها می نویسد تا ارام بگیرد فن باز نامبر وان موزیک | دانلود آهنگ جدید Klogy گالری فرش اشکان پرتال آموزش،مشاوره،کنکور/قبولی تضمینی کنکور باراد،مشاوره تضمینی کنکور باراد