ساعت اوج شلوغی مترو تجریش است. با بیحوصلگی بعد از هجوم جمعیتی که برای روی صندلی نشستن هول دارند؛ سوار قطار میشوم. همان گوشه کنار در ورودی میایستم. آنقدر خستهام که حوصله ندارم موقع پیاده شدن از این و آن درخواست کنم کنار بروند. چشمانم را میبندم و خدا خدا میکنم ایستگاهها زودتر بگذرند.
جانِ مریم چشماتو وا کن
منو صدا کن.
ملودی جان مریم میآید. چشمانم را باز میکنم و پسری را میبینم که جلوی در ایستاده و با ملودیکایی کهنه، «نازنین مریم» را مینوازد.
شد هوا سپید
در اومد خورشید
وقت اون رسید
که بریم به صحرا
آی نازنینِ مریم
کم سن و سال است. بیش از ده دوازده سال ندارد. جز سویشرت سورمهای کهنهاش، لباس گرم دیگری همراهش نمیبینم. همانجا کنار من ایستاده و از ته دلش مینوازد. همزمان اسکناسهایی را که انعام گرفته محکم در دست کوچکش میفشارد.
باز دوباره صبح شد
من هنوز بیدارم
کاش میخوابیدم
خوابتو میدیدم
قطار وارد ایستگاهی میشود. پسرک که جلوی در ایستاده، با فشار مسافرانی که میخواهند پیاده شوند به بیرون از قطار رانده میشود. دلم میگیرد و دعا میکنم برگردد. آرزویم برآورده میشود. داخل میشود و به زور سر جای قبلیاش میایستد. ملودیکا و پولهایش را همچنان محکم گرفته است. جایم را به او تعارف میکنم و میگویم زود پیاده میشوم. با لبخندی میگوید: «همینجا خوبه خانم. برای خودم جا گرفتهام» از لطافت صدایش جا میخورم. برخلاف سایر پسرهای دستفروش نوجوانی که در مترو دیدهام، صدایی به شدت گوشنواز و بچگانه دارد. کمسنتر از آن است که فکرش را میکردم. ملودی را از جایی که قطع کرده بود ادامه میدهد. به آرامی روی قطعهای که مینوازد میخوانم:
بیا رسید وقت درو
مال منی از پیشم نرو
بیا سر کارمون بریم
درو کنیم گندما رو
او مینوازد و من میخوانم. بیتوجه به شلوغی اطرافمان ادامه میدهیم. به آخرین قسمت ملودی میرسیم.
خوشه غم، توی دلم
زده جوونه، دونه به دونه
دل نمیدونه
چه کنه با این غم
آی نازنین مریم.آی نازنین مریم.
ملودی به پایان میرسد. به هم لبخند میزنیم. در دل میگویم کاش بعدش «سلطان قلبم» را بنوازد که میفهمم باید پیاده شوم. نگاهم به نگاه پر از انتظار نوازنده کوچکم گره میخورد. با عجله مبلغی به دست کوچکش میدهم. میگویم: «ممنون. دیگر باید بروم» دوباره لبخند میزند.
***
از ایستگاه بیرون میآیم. موجی از هوای سرد در انتظارم است. میگویم کاش یک لیوان قهوه گرفته بودم. در فکرم که برای خرید یک لیوان قهوه به داخل ایستگاه برگردم یا نه که ملودی دیگری میشنوم. این بار از یک آکاردئون.
یه دل میگه برم برم
یه دلم میگه نرم نرم
طاقت نداره دلم دلم
بیتو چه کنم
صدا از آن دست خیابان میآید. این بار هم پسری نوجوان است، بسیار شبیه هم نوازنده کوچکم. کنار جدول ایستاده و برای ماشینهایی که با سرعت رد میشوند. مینوازد. همه با بیتوجهی از کنارش میگذرند.بیاختیار پیشش میروم و میپرسم: «فقط برای ماشینا میزنی؟»
با شیطنتی کودکانه پاسخ میدهد:«اگر میخواهید برای شما هم میزنم.» و شروع به نواختن میکند و من همراهش وسط خیابان زیر آواز میزنم.
سلطان قلبم تو هستی تو هستی
دروازههای دلم را شکستی
پیمان یاری به قلبم تو بستی
با من پیوستی
آهنگ را تا آخر میزند و میگوید فقط همین را بلد است بنوازد. تشکر میکنم و میپرسم شکلات دوست دارد؟ با همان لحن پر از شور و شیطنت میگوید: «پول بیشتر دوست دارم.» میگویم نقد ندارم باید بروم بگیرم. به نشانه موافقت سرش را تکان میدهد. میروم و با دو لیوان شکلات داغ و مبلغی برمیگردم. یک لیوان و اسکناس را به دستش میدهم. به عنوان تشکر دوباره اوج آهنگ را مینوازد و من دوباره دیوانهوار میان آن همه آدم، درست وسط خیابان همراهش میخوانم.
اکنون اگر از تو دورم به هرجا
بر یار دیگر نبندم دلم را
سرشارم از آرزو و تمنا
ای یار زیبا.
درباره این سایت